پشتیبانی

کافه شعر ترنج | حسن دلبری
   
 
نگارنده : حمید
چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
شده تا نيمه ي شب در بزنی، وا نکنند؟
يا دري را شده با سر بزنی، وا نکنند؟!

پشت در، بيد بلرزی و به جايی برسی
که تهِ فاجعه پرپر بزنی، وا نکنند؟!

روي يک پله، درِ خانه‌ي بي‌فرجامي
بتپي، قلب کبوتر بزني، وا نکنند؟!

تو بداني که يکي هست که بي‌طاقت توست
باز تا طاقت آخر بزني، وا نکنند؟!

خنده‌اي کردم و گفتم: دل من! گريه نکن
تو اگر صد شب ديگر بزني، وا نکنند!

اين در بسته، عزيز دل من! بسته به توست
شده باور کني و در بزني، وا نکنند؟!

شعر از: حسن دلبری